عيد
نوشته های تصادفی یک عاشق بی معشوق
ایستگاه فینچ پیاده میشم و خیابون یونگ - دراز ترین خیابون دنیا - رو با سمت جنوب پیاده می رم.
هوا بعد از دو سه هفته و باز هم به طور ناگهانی سرد شده و یه کمی هم برف میاد. در حالی که به هوای بهاری دیروز و لج بازی هوای تورنتو فکر می کنم ناگهان متوجه می شم که هر کسی دور و برمه ایرانیه. جل الخالق! چی شد یه دفه
یه خورده دیگه میرم و میرسم به ایستگاه بعد و می فهمم که باز بیخودی یه ایستگاه بالاتر پیاده شدم.
هنوز صدای آهنگی که دیشب قبل خواب از ایرانین رادیو میشنیدم تو گوشمه
اما نه مثل اینکه یه جایی صدای بزن بکوب می یاد
آها خودشه رسیدم
Mel Lastman Square
و جل الخالق! چه جمعیتی! و یه گوینده ی جفنگ که داره به فارسی دری بری میگه
میگه بدوین برین آجیل بخرین مشکلاتون حل شه! دیگه فکر مورگیجتون نباشین
جل الخالق! چه بساطی! رو یه پارچه نوشته
Iranian Fire Festival
یه خانوم خارجی میاد با لهجه میگه نوروز مبارک
یه خانم دیگه هم با لهجه ی انگلیسی ابرقویی پیام شهردار تورنتو رو میخونه
اما آتیشش کو؟ بابا اومدیم آتیش پیدا کنیم از روش بپریم
ولی 45 دقیقه شنیدیم که گوینده ی مرد میگفت برین آجیل بخرین که قرعه کشی کنیم بلیط کنسرت ببرین
گوینده ی خانم که دختر ایرونی آپگرید شده (با لهجه ی کاناداییه) فقط جیغ جوادی میزد گوشمون سوراخ شد
2 دقیقه یه بار هم میگفتن فلان بچه گم شده باباش بیاد
جل الخالق
خلاصه آتیشی ندیدیم
اما دیگه واقعا با هوای تورنتوحال میکنم
قشنگ سیستم حالگیریه
روز کریسمس که همه چششون به آسمون بود برف بیاد بارون میومد
یه بار که قرار بود طوفان بیاد و وضع اضطراری اعلام شده بود هوا آفتابی بود
ماه فبریه که همه میگفتن دیگه ماه سرد و سرما رو بالاخره می بینین چنان هوای بهاری مطبوعی شد که یاد شمال تو بهار افتادم. حتی خانم های بی حیا هم با لباسهایی اومدن بیرون که پسرای مومنی مثل منو اذیت میکنه
ولی چهارشنبه سوری برف میومد
خلاصه ابنجاس که جناب شماعی زاده میگه
جل الخالق! جل الخالق! جل الخالق! ای ووللاه
لمس تو
دست تو
خاطره شد
عشق تو
ياد تو
اسم تو
خاطره شد
مثل يه قصه زيبا
مثل يه خواب کوتاه
من اسمتو گذاشتم
قشنگترين اشتباه
هیچوقت فراموشش نمیکنم
اون چشای قشنگشو، اون موهای چتریشو، اون لپای تپلشو
فکر کنم 5 سالم بود که مامانم یه مدت کوتاه منو میذاشت مهدکودک دانشگاهشون! مامانم فکر می کرد به من خیلی بد میگذره (من که بهم بد نمیگذشت اما فکر کنم به مامانم بد میگذشت که از بچش دور بود، بگذریم!) واسه همین فقط یه مدت کوتاه اونم صبحها منو مهدکودک میذاشت و ظهر هم میومد دنبالم ولی اکثر بچه های مهدکودک تا عصر میموندن
فقط من بودم و یه دختر کوچولو که منتظر می شدیم ظهرا تا مامانمون بیاد. یادم رو یه مبل یا صندلی میشستیم که پامونم به زمین نمی رسید! تا اینکه مامانامون بیان.
اولین بار اونجا بود که من عشق رو احساس کردم. یادمه حتی هیچ وقت باهاش حرف هم نزدم اما از اون نگاه قشنگی که به من میکرد می دونم که اونم به من علاقه داشت.
حیف که اون موقع تلفن خونمونو حفظ نبودم ضمنا سواد هم نداشتم بنویسمش وگرنه حتما شماره می دادم
بگذریم، می خواستم در این پست راجع به بعضی شعرای لس آنجلسی بنویسم که گاها حرفای قشنگی می زنن که به علت همراه شدن با یه موزیک مبتزل آدم بهش توجه نمی کنه
یکیش همین شعریه که در بالا نوشتم، از گروه بويز یا به قول بعضی گيز هستش. اما حرف جالبی داره. میگه: اسم تورو گذاشتم قشنگ ترین اشتباه
اینو خیلی قبول دارم، در اینکه عشق یک اشتباهه شکی نیست! اما من معتقدم آدم باید حواسش جمع باشه تا اگه می خواد اشتباه کنه یه اشتباه قشنگ بکنه. یا بهتر بگم قشنگترین اشتباهشو بکنه. وگرنه زندگی رو نابود می کنه! عذر میخوام باز دارم بحث فلسفی سنگین می کنم!